گفتم صبر ميكنم تا دوباره مهربان شوي. يادت هست؟؟
آسان نبود... اما گذشت...
روزهاي سختي را پشت سر گذاشتم كه كاش هيچوقت ديگر تكرار نمي شد.
اما ديشب بعد از گذشت روزها و ماهها دوباره مهرباني را از چشمهايت خواندم...
وقتي كه سرم را روي پاهايت ميگذارم ...
و انگشتان نوازشگرت لاي موهايم به حركت درمي آيد..
حس آرامشي را درمي يابم كه آنرا با هيچ چيز در اين كره خاكي عوض نميكنم.
نازنينم...
زندگي آنقدر ابدي نيست كه هر روز بتوان مهربان بودن را به فردا انداخت.
امروز نوشت: دوستت دارم...
نظرات شما عزیزان:
|